loading...
بسیجی سلام
سجاد عاشوری بازدید : 252 شنبه 18 بهمن 1393 نظرات (0)

 

فرشته تصمیمش را گرفته بود. پیش خدا رفت و گفت:

"خدایا...می خواهم زمین را از نزدیک ببینم ، اجازه می

خواهم و مهلتی کوتاه. دلم بی تاب تجربه ای زمینی است."

خداوند درخواست فرشته را پذیرفت... فرشته گفت: "تا

بازگردم ... بال هایم را اینجا می سپارم . این بال ها در

زمین چندان به کار من نمی ایند ." خداوند بال های فرشته

را بر روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت : "بال

هایت را به امانت نگاه می دارم ...اما بترس که

زمین اسیرت نکند ... زیرا خاک زمینم دامنگیر است ..."


فرشته گفت :"باز می گردم ... حتما باز می گردم .

این قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد ."

فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته ی بی بال

تعجب کرد . او هر که را که می دید...به یاد می اورد...

زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود... اما نمی فهمید چرا

این فرشته ها برای پس گرفتن بال هایشان به بهشت باز نمی

گردند؟ روزها گذشت... و با گذشت هر روز فرشته چیزی

از یاد برد... و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از ان

گذشته ی دور و زیبا به یاد نمی آورد... نه بالش را نه

قولش را ... فرشته فراموش کرد......فرشته در زمین

ماند...... فرشته هرگز به بهشت بر نگشت... هرگز...

این حکایت حکایت ما انسانهاست.پاک روی زمین میایم ،

زمین گیر میشیم ، خدا و قول ها و تعهد هامونو نسبت

به خدا فراموش میکنیم ودر آخر حسرت دیدار بهشت...

سجاد عاشوری بازدید : 258 جمعه 28 آذر 1393 نظرات (0)

حتما بخونید خیلی قشنگه 

خداوند ازعزرائیل پرسید: تابحال گریه کرده ای زمانی که جان بنی آدم را میگرفتی؟

عزرائیل جواب داد:یک بار خندیدم، یک بارگریه کردم ویک بار ترسیدم خنده ام زمانی بود

که به من فرمان دادی جان مردی رابگیرم، اورادرکنار کفاشی یافتم که به کفاش میگفت:

کفشم راطوری بدوز که یک سال دوام بیاورد.. به حالش خندیدم وجانش راگرفتم گریه ام

زمانی بودی که به من دستوردادی جان زنی رابگیرم که باردار بود ومن او را دربیابان

بی آب وغذا یافتم سپس منتظر ماندم تا نوزادش رابه دنیا آورد وجانش راگرفتم دلم به حال

آن نوزاده بی سرپناه در آن بیابان گرم سوخت و گریه کردم ترسم زمانی بودکه امرکردی

جان فقیهی رابگیرم که نوری از اتاقش می آمد هرچه نزدیک شدم نوربیشترشد وزمان

ی که جانش راگرفتم ازدرخشش چهره اش ترسیدم و وحشت کردم.... دراین هنگام خداوند به

عزرائیل گفت :میدانی آن عالمه نورانی که بود...؟ اوهمان نوزادی بودکه جان مادرش راگرفتی

من مسئولیت حمایتش را عهده‌دار بودم.... هرگزگمان مکن که با وجود من موجودی

دراین جهان بی سرپناه و تنها خواهد بود 


کپی فقط با درج منبع

 

سجاد عاشوری بازدید : 209 یکشنبه 23 آذر 1393 نظرات (1)

خیلی زیباست لطفا حتما بخوانید


روزی در یک رستوران نشسته بودیم که یک دفعه مردی که با تلفن صحبت میکرد فریاد شادی کشید و خیلی خوشحالی کرد و بعد

از اتمام تلفن رو به گارسن گفت : همه ی کسانی که در رستوران هستند مهمان من هستن به باقالی پلو و ماهیچه ،

بعد از 18 سال دارم بابا میشم!! 


چند روز بعد در صف سینما همان مرد را دیدم که دست بچه ی 3یا 4 ساله ای را گرفته بود که به او بابا میگفت !

نزد مرد رفتم و علت کار آن روز را جویا شدم . مردبا شرمندگی زیاد گفت : آن روز در میز بغل دست من پیرمردی با همسرش

نشسته بودند پیر زن با دیدن منوی غذاها گفت : ای کاش میشد امروز باقالی پلو با ماهیچه میخوردیم، شوهرش با شرمندگی

از او عذر خواهی کرد و خواست به خاطر بودجه کم شان فقط سوپ بخورند ؛ من هم با آن تلفن ساختگی خواستم که همه

مهمان من باشند تا آن پیرمردبتواند بدون سرافکندگی غذای دلخواه همسرش را فراهم نماید. 

خدارا فقط بادولا و راست شدن وامتداد والضالین نمیتوان شناخت .

سجاد عاشوری بازدید : 225 سه شنبه 18 آذر 1393 نظرات (0)

داستان بسیار جالب :

یک وهابی در قبرستان بقیع به آقای قرائتی گفت :

چرا فاطمه ، حسن و حسین را صدا میزنید ؟؟؟

در حالیکه آنها مرده اند و خاک شده اند!

آنگاه خودکاری را انداخت زمین و صدا زد :

ای حسن ! ای زین العابدین ! ای امام باقر ! آن قلم را به من بدهید !

بعد گفت : دیدی پاسخ ندادند !

پس اینها مرده اند و هیچ قدرتی ندارند !

آقای قرائتی خودکار را گرفت و دوباره انداخت زمین و گفت :

یا الله ! قلم را به من بده !

بعد رو به وهابی کرد و گفت :دیدی که خدا هم نداد !

پس با منطق تو خدا هم مرده است !

 

مگر هرکه زنده است باید نوکر تو باشد ؟!

سجاد عاشوری بازدید : 337 چهارشنبه 12 آذر 1393 نظرات (0)

حکمت 

زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟ 

داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند. 

سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟ 

زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم،

دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار

مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى

آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم

که معاش کودکانم را تأمین نمایم .هنوز سخن زن تمام نشده بود که ... 

در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر

تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن

حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید.

حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى

این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ عرض کردند: ما سوار کشتى

بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد

و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان

پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال

بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید

و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات

یابیم هر کدام صد

دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت

آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى. 

حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در

دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ سپس ‍

هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت

مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است.

درباره ما
Profile Pic
سلام خوش اومدین من هرروز آپم کپی برداری از این وبلاگ فقط با درج منبع مجاز میباشد
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    برای شادی امام زمان (عج) مایلید چندتا صلوات بفرستید؟
    از وبلاگ بسیجی سلام چقدر راضی هستین؟
    کانال تلگرامی بسیجی سلام

    کلام شهدا
    جبهه صحنه عاشق را و کربلا است،
    بسیجیان می‌آیند و در خون خود می‌غلتند و
     صحنه جنگ را رنگین می‌کنند ولی راضیند
     به رضای او، چرا که حسین(ع) آن طور
     به اینان آموخت. در این جهان هر چیزی
    بهترین دارد و مرگ نیز بهترین دارد.
    بهترین نوع مرگ شهادت در راه خداست.

    پاسدار شهید محمد رضا رمضانی

    آمار سایت
  • کل مطالب : 1300
  • کل نظرات : 383
  • افراد آنلاین : 63
  • تعداد اعضا : 12
  • آی پی امروز : 421
  • آی پی دیروز : 222
  • بازدید امروز : 719
  • باردید دیروز : 750
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 10
  • بازدید هفته : 5,909
  • بازدید ماه : 19,479
  • بازدید سال : 111,619
  • بازدید کلی : 1,023,724
  • کدهای اختصاصی
    کد موس کد کج

    کد کج شدن گوشه تصویر

    ابزار وبلاگ

    شهدای شاخص 95

    انرژی مثبت
    مانند پرنده باش که روی شاخه مینشیند و
    شاخه میلرزد
    ولی پرنده به آوازش ادامه
    میدهد
    چرا که مطمئن است بال و پر دارد
    کپی برداری از مطالب این وبلاگ

    بسیج و امام