زن و شوهري با کشتي به مسافرت رفتند. کشتي چند روز را آرام در حرکت بود که ناگهان طوفاني آمد و موج هاي هولناکي به راه انداخت، کشتي پر از آب ميشد ترس همگان را فراگرفت و ناخدا مي گفت که همه در خطرند و نجات از اين گرفتاري نياز به معجزه خداوندي دارد. زن نتوانست اعصاب خود را کنترل کند و بر سر شوهر داد و بي داد زد اما با آرامش شوهر مواجه شد، پس بيشتر اعصابش خورد شد و او را به سردي و بيخيالي متهم کرد شوهر با چشمان و روي درهم کشيده به زنش نگريست خنجري بيرون آورد و بر سينه زن گذاشت و با کمال جديت گفت: آيا از خنجر مي ترسي؟ گفت: نه شوهر گفت: چرا؟ زن گفت: چون خنجر در دست کسي است که به او اطمينان دارم و دوستش دارم شوهر تبسمي زد و گفت: حالت من نيز مانند تو هست اين امواج هولناک را در دستان کسي مي بينم که بدو اطمينان دارم و دوستش دارم!! زمانيکه امواج زندگي تو را خسته و ملول کرد طوفان زندگي تو را فرا گرفت همه چيز را عليه خود مي ديدي نترس! زيرا خدايت تو را دوست دارد و اوست که بر همه طوفانهاي زندگيت توانا و چيره است..